عکس سلول انفرادی 209 را می گذارم جلوی خودم و نگاهش می کنم، هزار فکر و خیال و اتفاق زنده می شود. سعی می کنم همه آنها را در ذهنم عقب برانم اما نمی شود، چون تو الان آنجایی. توی یکی از همان سلولهای انفرادی 209. یکی از همان دو سلول ته راهروهای بخش زنان 209. زیر نور 24 ساعته چراغی که شبها نمی گذارد بخوابی و روزها وجودش بی فایده است؛ بسکه در تیرماه تهران، آن سلول انفرادی داغ است از حرارت خورشیدی که مستقیم به سقف و پنجره کوچکش می تابد. عکس را می بینم و یاد روزی می افتم در تیرماه 88، دو سال پیش، که در یکی از همان سلولها، از شدت داغی هوا، حس کردم دیگر نمی توانم نفس بکشم. به حکم قانون 209، حتی نمی توانستم به در بکوبم که زندانبان بیاید و در را باز کند؛ لحظه ای باز شدن در کافی بود تا کمی هوای خنک از راهروی منتهی به اتاق کولردار زندانبانها بیاید و نفسم را برگرداند. هرچه هم زنگ می زدم کسی نمی آمد. دریچه بالای سلول بسته بود. سرم را چسباندم به پایین در که کمی هوای خنک از آن می آمد و شروع به نفس کشیدن کردم. یادم نیست چند ساعت در همین حالت چمباتمه زده و چسبیده به فضای باریک پایین در انفرادی ماندم و حالا، دوستانت به درستی نگران تواند که سابقه ناراحتی قلبی داری. چطور نفس می کشی در آن داغی سلول و با آن قلب خراب؟!
مریم عزیزم، خبر پیچیده که دیروز زنگ زده ای خانه و با گریه گفته ای: مرا از این تو در بیاورید و من می توانم تصویر تو را در لحظه ای که این جملات را می گفتی تجسم کنم. ایستاده با چشم بند، پوشیده در چادر، رو به تلفن عمومی انتهای راهروی اصلی 209 که یک طرفش ردیف سلولهاست و یک طرف دیگرش بهداری و اتاقهای بازجویی. ایستاده رو به تلفن، در حالی که بازجویت پشت سرت ایستاده و مواظب است اگر یک کلمه بیش از آن که اجازه داده بگویی، تلفن را قطع کند. یادم می آید یکی از طولانی ترین و سنگین ترین بازجویی هایم، از آن بازجویی هایی که صبح شروع می شوند و با صدای اذان مغرب می فهمی که تا شب طول کشیده اند، به پایان رسیده بود. بازجو اجازه داد به خانه زنگ بزنم. دلم برای دریا که آن موقع 7 سال بیشتر نداشت خیلی تنگ شده بود. مادرم گوشی را برداشت، بغض کرده بودم و صدایم گریه داشت. مادرم شروع کرد با من دعوا کردن که برای چه گریه می کنی؟ و یادم آورد که نباید گریه کنم، نباید جلو بازجو گریه کنم، گریه مال وقتهای تنهایی در انفرادی است. و آن دعوا، یکی از شیرین ترین، مهمترین و تاثیرگذارترین دعواهای مادرم با من بود. که به من آرامش و قدرتی داد وصف نشدنی. کاش مادر تو هم اینها را بخواند. کاش بداند که اگر باز زنگ زدی چطور باید با تو حرف بزند که به تو آرامش و قدرت بدهد. کاش بداند که این دفعه که زنگ زدی، در یک جمله بگوید که این بیرون همه جویای حالت هستند، همه به یادت هستند و با همین جمله، تو خواهی فهمید که فراموش نشده ای، که خبر بازداشت و وضعیت نگران کننده ات همه جا پخش شده، که دوستانت در تلاشند تو هرچه زودتر آزاد شوی. کاش مادرت بداند که برای زندانی، بدتر از هر شکنجه و فشاری، این حس است که فراموش شده است. که مردم بیرون زندان، حتی دوستانش، دارند زندگی شان را می کنند. کاش مادرت بداند همین یک جمله چقدر می تواند به تو آرامش و قدرت بدهد.
مریم جان، این روزها مدام به تو فکر می کنم، به همه کارهایی که با وجود سن کم اما سابقه زیادت در عکاسی ورزش زنان کرده ای. به این فکر می کنم که همه عکاسها، عکس می گیرند برای دیده شدن. برای چاپ و منتشر شدن. عکاس، به عکسش و با عکسش شناخته می شود. و تو، برخلاف همه عکاسها، عکسهایی می گرفتی برای دیده نشدن. عکاسی از ورزش زنان و از ورزشکاران زن، همواره محکوم به سانسور، حذف شدن و دیده نشدن بود در مطبوعات ایران؛ که بدن زن، حرکت بدن زن و زندگی جاری در اندامهای زن، موضوعی همواره ممنوعه است در رسانه های ایرانی. تو اما خستگی ناپذیر ادامه می دادی، هرجا و در هر رشته ای، مسابقه یا تمرینی بود، تو حضور داشتی و عکس می گرفتی، بی آن که امیدی به چاپ آن عکسها داشته باشی. در یک جمله، تو عکاسی بودی که هیچوقت نه عکسهایت دیده شد و نه خودت، از رهگذر عکسهایت دیده شدی. برای همین است که جز ما، عده ای از فعالان جنبش زنان، که تو می دانستی موضوع ورزش زنان برایمان مهم است، عکسهایت را کمتر کسی دیده است. کمتر کسی ارزش کار بزرگی که تو در تمام این سالها کردی می داند، کمتر کسی درخشان ترین عکسهای تو را به یاد می آورد زیرا حتی اجازه برپایی نمایشگاهی از عکسهای ورزشی ات پیدا نکردی.
و ما می دانیم که عکاسی از زنان فوتبالیستی که برای شرکت در جام جهانی فوتبال زنان به آلمان آمده اند، فرصتی بود که در تمام این سالها منتظرش بودی؛ فرصتی برای دیده شدن. فرصتی برای اینکه تجربه سالها کارت را بریزی توی قاب دوربین و زندگی زنان ورزشکار کشورهای مختلف را ثبت کنی تا ماندگار شود؛ تا ماندگار شوی. و “آنها” نه فقط آزادیت را که این فرصت بی نظیر را هم از تو گرفتند. امروز یکی از دوستان مشترکمان می گفت: نکند مریم قربانی اختلافات فیفا با دولت ایران بر سر لباس فوتبالیستهای زن شده است و من به یاد آخرین مجموعه عکسهایت می افتم؛ عکسهایی که از تجمع اعتراضی فوتبالیستهای زن در مقابل فدراسیون گرفته بودی. آخرین عکسها در وبلاگت، “آگراندیسمان”، و به دوست مشترکان می گویم: ” از “آنها” بعید نیست که ید طولایی در سناریو سازی و ربط چیزهای بی ربط به هم دارند.”
می نویسم “آنها”، نه برای اینکه مطمئن نیستم چه مقاماتی دستور بازداشت تو را، درست چند ساعت مانده به سفرت به آلمان داده اند، بلکه برای اینکه آنقدر ترسو و بزدل هستند که حاضر نیستند جلو بیایند و بگویند: بله، ما مریم مجد را بازداشت کرده ایم و اتهامش هم این است. “آنها” آنقدر ترسو هستند که به تو چشم بند می زنند مبادا بعدا، جایی در خیابان ببینی و بشناسی شان. “آنها” حتی از اینکه فرزندانشان بدانند شغلشان چیست ترس دارند. “آنها” از فردایی می ترسند که من به ایران بازگردم و دست در دست تو، از درهای باز زندان اوین وارد 209 بشویم و اتاقهای بازجویی و سلولهایمان را به هم نشان بدهیم؛ روزی که نه نامهای مستعار “آنها”، نه پنهان کردن چهره هایشان از رهگذر چشم بندها و رو به دیوار نشاندنهای ما، نه دروغ گفتن هایشان به زن و فرزند و فامیل، هیچیک به نجاتشان از ایستادن در مقابل محکمه وجدان جمعی و گفتن حقیقت درباره آنچه در اتاقهای بازجویی، در شکنجه گاهها و در سلولهای انفرادی کردند، کمکی نخواهد کرد.
آن “روز ناگزیر”* می آید مریم جان! حتی اگر تو، الان، در قاب تنگ آن سلول انفرادی فکر کنی که تلخ ترین لحظه های زندگی ات تا ابد طول خواهد کشید. آن روز ناگزیر فراخواهد رسید؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!
مریم عزیزم، خبر پیچیده که دیروز زنگ زده ای خانه و با گریه گفته ای: مرا از این تو در بیاورید و من می توانم تصویر تو را در لحظه ای که این جملات را می گفتی تجسم کنم. ایستاده با چشم بند، پوشیده در چادر، رو به تلفن عمومی انتهای راهروی اصلی 209 که یک طرفش ردیف سلولهاست و یک طرف دیگرش بهداری و اتاقهای بازجویی. ایستاده رو به تلفن، در حالی که بازجویت پشت سرت ایستاده و مواظب است اگر یک کلمه بیش از آن که اجازه داده بگویی، تلفن را قطع کند. یادم می آید یکی از طولانی ترین و سنگین ترین بازجویی هایم، از آن بازجویی هایی که صبح شروع می شوند و با صدای اذان مغرب می فهمی که تا شب طول کشیده اند، به پایان رسیده بود. بازجو اجازه داد به خانه زنگ بزنم. دلم برای دریا که آن موقع 7 سال بیشتر نداشت خیلی تنگ شده بود. مادرم گوشی را برداشت، بغض کرده بودم و صدایم گریه داشت. مادرم شروع کرد با من دعوا کردن که برای چه گریه می کنی؟ و یادم آورد که نباید گریه کنم، نباید جلو بازجو گریه کنم، گریه مال وقتهای تنهایی در انفرادی است. و آن دعوا، یکی از شیرین ترین، مهمترین و تاثیرگذارترین دعواهای مادرم با من بود. که به من آرامش و قدرتی داد وصف نشدنی. کاش مادر تو هم اینها را بخواند. کاش بداند که اگر باز زنگ زدی چطور باید با تو حرف بزند که به تو آرامش و قدرت بدهد. کاش بداند که این دفعه که زنگ زدی، در یک جمله بگوید که این بیرون همه جویای حالت هستند، همه به یادت هستند و با همین جمله، تو خواهی فهمید که فراموش نشده ای، که خبر بازداشت و وضعیت نگران کننده ات همه جا پخش شده، که دوستانت در تلاشند تو هرچه زودتر آزاد شوی. کاش مادرت بداند که برای زندانی، بدتر از هر شکنجه و فشاری، این حس است که فراموش شده است. که مردم بیرون زندان، حتی دوستانش، دارند زندگی شان را می کنند. کاش مادرت بداند همین یک جمله چقدر می تواند به تو آرامش و قدرت بدهد.
مریم جان، این روزها مدام به تو فکر می کنم، به همه کارهایی که با وجود سن کم اما سابقه زیادت در عکاسی ورزش زنان کرده ای. به این فکر می کنم که همه عکاسها، عکس می گیرند برای دیده شدن. برای چاپ و منتشر شدن. عکاس، به عکسش و با عکسش شناخته می شود. و تو، برخلاف همه عکاسها، عکسهایی می گرفتی برای دیده نشدن. عکاسی از ورزش زنان و از ورزشکاران زن، همواره محکوم به سانسور، حذف شدن و دیده نشدن بود در مطبوعات ایران؛ که بدن زن، حرکت بدن زن و زندگی جاری در اندامهای زن، موضوعی همواره ممنوعه است در رسانه های ایرانی. تو اما خستگی ناپذیر ادامه می دادی، هرجا و در هر رشته ای، مسابقه یا تمرینی بود، تو حضور داشتی و عکس می گرفتی، بی آن که امیدی به چاپ آن عکسها داشته باشی. در یک جمله، تو عکاسی بودی که هیچوقت نه عکسهایت دیده شد و نه خودت، از رهگذر عکسهایت دیده شدی. برای همین است که جز ما، عده ای از فعالان جنبش زنان، که تو می دانستی موضوع ورزش زنان برایمان مهم است، عکسهایت را کمتر کسی دیده است. کمتر کسی ارزش کار بزرگی که تو در تمام این سالها کردی می داند، کمتر کسی درخشان ترین عکسهای تو را به یاد می آورد زیرا حتی اجازه برپایی نمایشگاهی از عکسهای ورزشی ات پیدا نکردی.
و ما می دانیم که عکاسی از زنان فوتبالیستی که برای شرکت در جام جهانی فوتبال زنان به آلمان آمده اند، فرصتی بود که در تمام این سالها منتظرش بودی؛ فرصتی برای دیده شدن. فرصتی برای اینکه تجربه سالها کارت را بریزی توی قاب دوربین و زندگی زنان ورزشکار کشورهای مختلف را ثبت کنی تا ماندگار شود؛ تا ماندگار شوی. و “آنها” نه فقط آزادیت را که این فرصت بی نظیر را هم از تو گرفتند. امروز یکی از دوستان مشترکمان می گفت: نکند مریم قربانی اختلافات فیفا با دولت ایران بر سر لباس فوتبالیستهای زن شده است و من به یاد آخرین مجموعه عکسهایت می افتم؛ عکسهایی که از تجمع اعتراضی فوتبالیستهای زن در مقابل فدراسیون گرفته بودی. آخرین عکسها در وبلاگت، “آگراندیسمان”، و به دوست مشترکان می گویم: ” از “آنها” بعید نیست که ید طولایی در سناریو سازی و ربط چیزهای بی ربط به هم دارند.”
می نویسم “آنها”، نه برای اینکه مطمئن نیستم چه مقاماتی دستور بازداشت تو را، درست چند ساعت مانده به سفرت به آلمان داده اند، بلکه برای اینکه آنقدر ترسو و بزدل هستند که حاضر نیستند جلو بیایند و بگویند: بله، ما مریم مجد را بازداشت کرده ایم و اتهامش هم این است. “آنها” آنقدر ترسو هستند که به تو چشم بند می زنند مبادا بعدا، جایی در خیابان ببینی و بشناسی شان. “آنها” حتی از اینکه فرزندانشان بدانند شغلشان چیست ترس دارند. “آنها” از فردایی می ترسند که من به ایران بازگردم و دست در دست تو، از درهای باز زندان اوین وارد 209 بشویم و اتاقهای بازجویی و سلولهایمان را به هم نشان بدهیم؛ روزی که نه نامهای مستعار “آنها”، نه پنهان کردن چهره هایشان از رهگذر چشم بندها و رو به دیوار نشاندنهای ما، نه دروغ گفتن هایشان به زن و فرزند و فامیل، هیچیک به نجاتشان از ایستادن در مقابل محکمه وجدان جمعی و گفتن حقیقت درباره آنچه در اتاقهای بازجویی، در شکنجه گاهها و در سلولهای انفرادی کردند، کمکی نخواهد کرد.
آن “روز ناگزیر”* می آید مریم جان! حتی اگر تو، الان، در قاب تنگ آن سلول انفرادی فکر کنی که تلخ ترین لحظه های زندگی ات تا ابد طول خواهد کشید. آن روز ناگزیر فراخواهد رسید؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!
شادی صدر، 4 تیر 1390، لندن
No comments:
Post a Comment